محل تبلیغات شما



عقربه ها به ناچار سرزمین ساعت را بعکس میپیمودند 

روزها رفته بودند و پس هیچ شبی صبح نمی آمد 

لبخند جایش را به مویه داده بود و اشک ها سراسیمه مسیر صورت هارا طی می‌کردند 

آغازی وجود نداشت و تمام داستان ها از پایان شروع میشد .

مردمان کویر را به دریا ترجیح میداند .

هر دو بیکران بودنند ولی ساکنان آن دیار چیزی که شییه خود باشد را بیشتر میخواستند 

خشک تهی از هر احساسی 

گاهی از پنجره های خانه هایشان به دنیای نگاه می‌کردند که روزی فکر می‌کردند میشود آزادی را پشت آن پیدا کرد 

دریغ از آن که نمیدانستند تمام این دنیا زندانی بیش نیست.

طبیعت ارغوان ها سرد شد بوده 

بهار آغاز فصل بارش برف ها بود 

فرارسیدن مرگ امید زندگی کردن 

در آن حوالی سالها  خشک سالی تمام خطرات مردمان شده بود 

و کسی دیگر باران را به یاد نمی اورد 

 این تنها چند خط از تاریخ این روز هایمان است که آیندگان خواهد خواند.


خورشید سالهاست از این حوالی بارش را بسته است 

و تاریکی آنقدر جایش را پر کرده که گویی تا مدت ها

حتی حرف زدن از روشنایی هم کمی دور از باور  به نظر بیاید .

با خودم فکر میکنم اگر دلتنگ شدن  هایی که گاهی سراغمان می آید  نبود شاید  همچون کتاب هایی که سال هاست غباری جلد آن را پوشانده خودمان را  فراموش میکردیم  .

یا همان کوچه هایی که هیچ کس دگر از آنها رد نمی‌شود و خانه هایی که روزی تمام دنیای ساکنانش بودند . 

در وصف این تاریکی واژه ها تمام می‌شوند گویی کلمات بازیشان گرفته . 

شاید در این دنیای ماشین ها ،ساختمان های بتنی ، سازه های سر به فلک کشیده دیگر نتوان  به آسمان خیره شد و در خیال خویش پرواز کرد به آن دور دست ها، و زیبایی را تصور کرد که شهر را در آغوش خود گرفته .

اخر مگر میشود عاشق آسمان شد وقتی غباری سیاه و کدر  با توجیهی به اسم مدرنیته دست بر گلوی این تمدن به ظاهر مترقی شده است.

 و جهانی را دارد در باتلاق خودش غرق میکند .

 از روزی میترسم که دیگر دلمان برای چیزی تنگ نشود 

از روزی که فکر به آینده ای که پایانش به مویی بند است باعث نابودی  لحضه لحضه های عمرمان باشد .


حافظه ام پر شده است.

ای کاش می شد بعضی چیزا را برای همیشه پاک کرد .

کمتر از یک ماه مانده به پاییز، عصر های  سرد بارانی 

میترسم از پاییزی که برایم ترس نداشته باشد. 

نمیدانم چه یا چه کسی دلیل شد که  تردید داشته باشم از  روبه رو شدن با آدم های  جدید  . 

آن ها از دور برایم زیبا ترند.

از دور  میشود هرچه دوست داری  را دربارشان تصور کنی . 

مردی که شاید از شعر متنفر است را عاشق شعر ببینی.

میشود همه را خوشحال دید  پسری که آرزو هایش را پول

خفه کرده چهره شادش را همان جوری ببینی که گویی پشت آن خنده هیچ حسرتی وجود ندارد .

شاید این  دوری کردن ها دلیلش این باشد که میترسم شبیه به چیزی که در ذهنم ساخته ام  نباشند . 

شاید هم نمیخواهم از دست بدهم.

از رفتن که بترسی  کمتر به آمدن فکر میکنی . 

دوست دارم راه جنگلی را پیش بگیرم که تا به حال  انسان ندیده باشد . دور از هر چیزی که یک زمان فکر میکردم می‌تواند دلیل آشتی من باشد با خودم.

 


بوی نم کهنه ای که مشام گرفته ی سیاه  جنگلی خشک را برمیگرداند به دوران خاطرات سبز 

زمستان هم شبیه توست گمان کنم .

غروب هم شاید سکوت هم شاید 

میدانستم ماندنی نبودی 

 آمدنت میماند مثل همان بوی نم

 همان نم که  فقط درد خشکی را یاد جنگل انداخت !

نه امید برای دوباره جان گرفتنش .

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها